به گزارش روابط عمومی حوزه هنری انقلاب اسلامی، ۳۷۳ امین شبخاطره با خاطرهگویی آزادگانی چون نبیالله احمدلو، محمد هادی، هادی ایزی، عباس پیرهادی، محسن جنت و عباس پیرهادی عصر پنجشنبه ۱ آبان ماه ۱۴۰۴ در سالن سوره حوزه هنری برگزار شد.
در ابتدای این محفل که با استقبال خوب مخاطبان همراه بود، نبیالله احمدلو فرمانده گردان المهدی به اهمیت عملیات کربلای ۵ اشاره کرد و گفت: این عملیات شاید در بین تمام عملیاتها شدیدترین و سختترین برخورد جنگی در هشت سال دفاع مقدس باشد که نتیجه آن هم قطعنامه ۵۹۸ بود. حضرت آقا فرمودند عملیات کربلای ۵ شبهای قدر انقلاب اسلامی است؛ فقط ایثار و مقاومت و خداپرستی بود.
این رزمنده در توجه به این خاطرات اضافه کرد: ای عزیزانی که در اینجا هستید، باید برای شما بیان کنند این خاطرات را تا آیندگان بدانند که با توکل بر خدا و با دست خالی و اطاعتپذیری از ولی فقیه این عزیزان افتخارات زیادی آفریدند.
این فرمانده دفاع مقدس افزود: درحالیکه ما با شرق و غرب روبهرو بودیم، هیچوقت دستی بهسوی اینها دراز نکردیم و جز به خدای تبارک و تعالی تمسک نجستیم.
معجزه الهی در محافظت از نیروها
سپس احمدلو به بیان جزئیات خاطرهای از امداد الهی پرداخت و گفت: عملیات خیبر از خشکی که پاسگاه زید بود تا جزایر مجنون که ۱۴کیلومتر آب و نیزار بود را شامل میشد، همچنین مناطقی شناسایی شده بودند که با قایق باید میرفتیم. من در گردان علی اصغر و در یک قایق با بیسیمچی حضور داشتم. یک دوشکا داخل قایق گذاشتیم و مستحکم کردیم که اگر احیانا نیرویهای کمین دشمن پیدا شد، با این دوشکا از خودمان دفاع کنیم. بچهها دوشکا را گذاشتند و من شخصا دوشکا را شلیک کردم و آماده گذاشتم. فرمانده لشکر شهید سرافراز حاج کاظم رستگار هم با قایق ما آمد. ایشان به من گفت دوشکا را امتحان کردید؟ گفتم بله آماده است، من خودم شلیک کردم. تقریبا یک ساعت و نیم از پاسگاه زید جدا شدیم و از داخل آب رفتیم، یکدفعه دو هواپیما بالای سرمان حاضر شدند. حاج کاظم رستگار متوجه نشده بود و یک دستش را گذاشته بود روی لوله دوشکا و یک دست به کمر داشت نگاه میکرد. من بدون اینکه متوجه شوم دست ایشان روی لوله دوشکا است، پریدم پشت لوله دوشکا و شلیک کردم. این دوشکای آمادهای که من خودم شخصا امتحان کرده بودم، آن لحظه شلیک نکرد! نگاه کردم دیدم دست حاج کاظم رستگار روی لوله دوشکاست! اگر خدای نکرده شلیک میکرد، قطعا یک دستش را از دست میداد و این برای لشکر خسران بزرگی بود. بعد از اینکه این اتفاق نیفتاد، حاج رستگار پشت دوشکا نشست و شلیک کرد، بدون اینکه ما گلنگدن بزنیم و تیر را شلیک کنیم. اینها معجزه الهی است که در دوران جنگ اتفاق افتاده است.
جای خالی شهدا در گردان
در ادامه بازخوانی عملیات گردان المهدی، راویان سراغ محاصره سهروزه گردان المهدی رفته و راوی دوم به روی صحنه آمد. فرمانده دیگر گردان المهدی، محمد هادی متولد ۱۳۴۳ بچه نیاوران تهران بود. در تمام هشت سال دفاع مقدس در جبهه حاضر بوده و دو بار بهطور خاص و ویژه فرماندهی گردان را برعهده گرفته است.
هادی درباره مرحله سوم عملیات این گردان صحبت کرد. او سراغ داستان مظلومیت شهدا رفت وگفت: زمانیکه فرماندهی را برعهده گرفتم، گردان حدود ۴۰۰ تا نیرو داشت. وقتی به خط زدیم و برگشتیم و عقبتر آمدیم ، حاج علی فضلی به من گفت عقبتر نروید و بایستید، چون احتمال دارد دوباره از شما استفاده کنیم. من کل نیروها را در دو سنگر بردم. فکر کنم هفتاد یا هشتاد نفر بیشتر نبودیم. وقتی این تعداد وارد اردوگاه شدیم، اولین کاری که کردیم رفتیم در صبحگاه گردان. گفتم من ازجلونظام میدهم و هرکسی در جای خودش بایستد. رزمندگان رفتند در جای خودشان. از آن جماعت اکثر بچهها رفته بودند و جاهای خالیشان کاملا مشهود بود. بهمحض اینکه ازجلونظام را دادم، نتوانستم دیگر آزاد را بگویم. غم عالم روی دلم نشست. دیدم یکی از بچهها از وسط گردان گفت شام غریبان حسین امشب است... بچهها این ذکر را گرفتند و کار به جایی کشید که شب نیروها را بردیم داخل حسینیه.

این فرمانده در ادامه داستان مواجهه فردی بیرون از فضای جبهه را با شهدای گردان مطرح کرد و گفت: فردای آن روز نیروها را بردیم حمام داخل شهر و کل حمام را قرق کردیم. خیلی از بچهها (قبلا آنجا) غسل شهادت کردند. وقتی وارد حمام شدیم، صاحب حمام گفت پس بقیه کجا هستند؟! گفتیم رزمندهها عملیات بودند و شهید شدند. اینجا بود که در حمام این ذکر شروع شد که بریز آب روان اسماء به جسم اطهر زهرا، ولی آهسته آهسته... خلاصه دو تا سه ساعت نیروهای رزمنده آنجا سینه زدند.
بدنها در آتش میسوزد
محمد هادی در بخشی از خاطراتش صحنه سوختن بدن مطهر شهدا را اینگونه روایت کرد: به ما گفتند باید روی پل «یازینب» برویم. گفتند گردان «یازینب» عمل کرده و روی پل مانده، نه میتواند عقب برود نه جلو بیاید. تمام توانش را از دست داده و شما باید خودتان را برسانید روی این پل؛ اول تثبیت پل و بعد ماموریت شما عملیات است. خواستیم گروهان را ببریم، رویجادهای که یک متر و نیم روی آب درست کرده بودند اما دائما خمپاره میخورد و حتی کامیون نمیتوانست از روی آن برود و فقط تویوتا میتوانست، نیروها را سوار ۱۵ تویوتا کردیم. از جاده در تاریکی گذشتیم و رسیدیم به دوعیجی. از دوعیجی باید وارد پل یازینب میشدیم. به پل که رسیدم چیزهایی که چشمم دیدم که از روی بدنهای شهدا رد شدم! نیروهای عراقی برای ما جهنمی درست کرده بودند. اینجا مجبور بودیم از روی بدنهای شهدا حرکت کنیم. کاش دوربینی بود تا گفتههای من را از دوعیجی تا پل یازینب به تصویر میکشید.
این رزمنده در ادامه به سوختن شهدا اشاره کرد و گفت: یک ماشین یخچالی ده تُن بود که پر از بدنهای شهدا بود و آنها را عقب میبرد. یک هواپیمای میراژ عراقی آمد پشت سر ما و موشک به این یخچال اصابت کرد. ماشین از دستم در رفت و افتادم روی خاکریز. وقتی رسیدم بالای آن صحنه، دیدم همه بدنها در حال سوختن در آتش است.
وی در ادامه درباره چگونگی محاصره عملیات کربلای۵ گفت: هروجب که رفتیم شهید دادیم و بچهها دست و پا دادند. جلو رفتیم و رسیدیم به جاده آسفالت. به بچهها گفتم حالت پدافندی بگیرید و شروع کنید به سنگر کندن تا لشکرهای همجوار برسند. منتظر بودم و دیدم خبری نشد و از پشت بیسیم متوجه شدم لشکر اول علی ابن ابیطالب نتوانست جلو بیاید و بعد هم لشکر ۹ بدر. ما ماندیم آن وسط و رفتیم در حلقه محاصره. سه روز در حلقه محاصره بودیم، نه آب داشتیم نه غذا.
محمود شعبانی که راوی دوم شب خاطره بود از خاطراتی گفت که در ۱۶ سالگی به عنوان نارنجکانداز تجربه کرده بود.
این راوی اظهار کرد: ۲۹ دی ماه ۱۳۶۵ آغاز مرحله سوم عملیات کربلای ۵ بود. آن برهه اوج سرما بود. ما به خط زدیم و بعد به کمین عراقیها خوردیم. آن لحظه با انبوهی از تیر مواجه شدیم که به سمت ما میآمدند. فرمانده فریاد میزد که نارنجکانداز بزن و من کاملا گیج شده بودم. نارنجک را آماده کردم ولی از هول، ضامن را نکشیدم. من شلیک کردم اما چون دستپاچه شده بودم و ضامن را نکشیده بودم، منفجر نشد. نارنجک قل خورد و به صورت دورانی افتاد کنار عراقیها، آنها هم متوجه شدند و سریعا آنجا را ترک کردند.
او ادامه داد: قرار بود بعد از زدن به خط، گردانهای دیگر بیاید اما عراقیها راه را بستند و ما سه روز در محاصره ماندیم یعنی نه راهی به جلو و نه عقب داشتیم. در روز دوم محاصره دوستان به دستور محمد هادی فرماندهمان تصمیم گرفتند که به عقب برویم. این کار انجام شد ولی به سختی چون عبورکردن از عراقیها خیلی سخت بود. آنها سنگر کنده بودند و به صورت تک نفره یا دو نفره تا گردن در سنگر بودند.

وی در تشریح شرایط سخت محاصره بیان کرد: در روز سوم محاصره آذوقهای نداشتیم و فقط با آب و خرما تغذیه میکردیم. همرزمانم همه خسته بودند و تلاش زیادی برای شکستن خط کرده بودند. فرمانده از من خواست نگهبانی دهم تا رزمندگان استراحت کنند. یکی دو ساعت که گذشت مجلهای که در سنگر عراقیها بود توجهم را جلب کرد. چند دقیقه بعد دیدم سایهای روی مجله افتاد، بالا سرم را نگاه کردم و دیدم یک گروهبان عراقی دست به سینه بالای سرم ایستاده است. اسلحه را به سمتش گرفتم که دستش را بالا برد و گفت تهران، تهران، تهران. او میخواست که اسیر شود و به تهران برود. ما هم از ترس نفوذی بودنش، دست و پایش را بستیم و کنار یک اسیر دیگر که راننده تانک عراقیها بود، نشاندیم. مجددا به اطراف نگاه کردم و دیدم ۸ عراقی دیگر در حال آمدن به سمت ما هستند. فرمانده همان لحظه گفت «اینها هم میخوان اسیر بشن» او به عراقیها گفت بیایید اما عراقیها پراکنده شدند و شروع به تیراندازی به سمت ما کردند. برای رهایی از این مهلکه دو اسیر عراقی را آزاد کردیم و اسرایی که گرفته بودیم به عراقیها فهماندند که تیراندازی نکنند و در نهایت توانستیم به سمت نخلستانها و عقب برگردیم.
وی در خاطره دیگر خود یادآور شد: وقتی اسیر شدیم اول ما را به نزدیک بصره بردند و بعد ما را به همان جایی که اسیر شده بودیم برگرداندند. هوا گرگ و میش بود و ما میدانستیم که ما را برای تیرباران آوردهاند بنابراین شروع به خواندن شهادتین کردیم. دیدیم کسی که اسیر و بعد آزادش کرده بودیم دوان دوان آمد و در حالیکه فریاد میزند «لاشرافت، لاشرافت» به سمت ما میآید. او به عراقیها گفت که ایرانیان ما را آزاد کردند و این از شرافت به دور است که ما آنها را بکشیم.
زخمی که ۴سال درمان نشد
راوی دیگر شب خاطره، آزادهای به نام مرادی بود که در ۱۷ سالگی با دستکاری شناسنامه راهی جبهه شده بود و بعد از آموزش به عنوان آرپیچیزن به خط مقدم رسیده بود.
او که متولد ۱۰ دی ماه ۱۳۴۷ است روز آزادی از اسارت در ۹ شهریور ۱۳۶۹ را به مثابه روز تولدش شیرین تشبیه کرد و افزود: دوره اسارت پر از تاریکی، ناامیدی و یخبندانی بود که فقط با توکل به ذات احدیت توانستیم از آن گذر کنیم و استقامت داشته باشیم.
مرادی با بیان اینکه ۴ سال مفقودالاثر بوده و در آن زمان کسی نمیدانسته که او زنده است یا مرده، به بازگویی بخش دیگری از خاطرات روزهای محاصره در عملیات کربلای ۵ پرداخت.
وی ادامه داد: در محاصره بودیم که جیره غذاییمان تمام شد. گفتیم با کلاش به درخت بزنیم تا خرماها بریزند و بتوانیم آنها را بخوریم. در کانال پیکر رزمندهها بود و خونابهای راه افتاده بود. برای رفع عطش توانستیم با قمقمه از کنار پیکرها طوری آب برداریم که خون وارد قمقمه نشود و بعد با قرص فلور آب را ضدعفونی کنیم.
مرادی در ادامه از زخمی که طی ۴ سال اسارت مورد درمان قرار نگرفته بود گفت و افزود: تیر روی ستون فقراتم خورده بود و وقتی که عراقیها در حال نزدیک شدن به ما بودند همرزمانم گفتند که باید تسلیم شویم و اسارت هم بخشی از جنگ است. زمان اسارت فکر میکردم که عراقیها من را به اردوگاه نبرند چون شنیده بودم آنها زخمی به اسیری نمیبرند و معمولا مجروحان را همان لحظه میکشند، اما دو نفر آمدند و من را به اردوگاه بصره بردند. عبور از تونل وحشتی که دو طرف آن عراقیها کابل به دست ایستاده بودند، آغاز دوره اسارت بود.
در بخش بعدی شب خاطره هستی کامیاب دکلمهای درباره شهدا و کسانی که رد جنگ جانفشانی کردهاند خواند.

در ادامه این محفل خاطرهگویی محسن جنت بیسیمچی گردان المهدی روی سن سالن سوره حوزه هنری حاضر شد. او که در ۱۸ سالگی راهی جبهه شده بود در مرور خاطراتش گفت: در محاصره که بودیم به دستور محمد هادی که فرماندهی را برعهده داشت به عقب رفتم تا کمک بیاورم اما دیدم از همه طرف تیر به سمتم شلیک میشود. حجم تیراندازی به قدری بود که صدای رضا رحیمی که کنارم بود را نمیشنیدم. به موتور آب رسیدم و یکباره دیدم که لوله آب افتاد. فکر کردم مورد اصابت قرار گرفتم اما به هر طرف نگاه کردم خونی ندیدم و این همان صحنهای بود که پدرم در خواب دیده بود و میگفت که در عالم خواب دیده که من در میان عراقیها هستم اما هیچ تیری به من نمیخورد. جلوتر که رفتم دیدم یک گردان عراقی در چاله هستند که به من تیراندازی میکنند.
وی در ادامه از اسارت خود و کل کل با سرباز عراقی گفت و اظهار کرد: عراقیها ما را آوردند به خانه خرابهای که پشت موتور آب بود. آنها میخواستند من را تیرباران کنند. به همرزمانم گفتم عراقیها یک تیر به ما میزنند و ما شهید میشویم، فقط چشمها را به پایین بیندازیم که نگاهمان به عراقیها نباشد و التماس نکنیم. ناگهان یک عراقی مسن که به او شیخ میگفتند آمد و به نیروهای عراقی گفت برای چه ایرانیها را میکشید؟ آن شیخ به ما گفت «شما محمد ما هم محمد، شما خدیجه ما هم خدیجه، شما علی و ما هم علی. چرا میجنگید؟» همان لحظه فهمیدم که او هم شیعه است. کمی بعد یک جیپ آمد و ما را به اردوگاه بردند.
ماجرای کارت طلبگی
وی افزود: در اردوگاه فرمانده عراقی کارت طلبگی را از جیبم درآورد. یک لحظه نگران شدم اما بعد گفتم عراقیها به دانشآموز هم طلبه میگویند اگر پرسید که این کارت چیست میگویم دانشآموزی. همان هم شد و فرمانده عراقی وقتی کارت طلبگی را دید سری تکان داد و گفت تعدادی دانشآموز آمدهاند جنگ. در ادامه فرمانده پرسید «برای چه به جبهه آمدی؟» گفتم اسلام. گفت «شما اسلام ما کافر؟» گفتم اینجور میگویند که ناگهان یک سیلی به من زد.
این آزاده در ادامه بخشی از شکنجههایش در اردوگاه عراق را بازگو کرد و از لگدی که فرمانده عراقی با پوتین به زیر چشمش زده گفت.
محسن جنت تاکید کرد: اراده رزمندگان به قدری زیاد بود که عراقیها به ستوه آمده بودند. آنها با دو کابل سه فاز که همچون مو دختران بافته شده بود ما را میزدند اما هیچکس دیگری را لو نمیداد. عراقیها به ما میگفتند به رهبرتان مرگ بگویید و ما میگفتیم «مرد، مرد، مرد خمینی یا مرد است خمینی».

وی ادامه داد: دو چیز باعث استقامت رزمندگان ایرانی شد یکی اراده و دیگری ارادت. بعد سه سال و هفت ماه وقتی به ایران آمدم و آزاد شدم یکی از اقوام گفت هر روز بعدظهر که از مدرسه رد میشدم مادرت صدای گریههای مادرت را میشنیدم.
داستان دلاوری شهدای مظلوم
راوی دیگر این محفل هادی ایزی بود که بیان خاطرات را با یادی از شهدای گردان المهدی ادامه داد. وی گفت: در مرحله اول و سوم عملیات کربلای پنج در گردان المهدی آرپیجیزن بودم. اسم رزمندگان این گردان را نمیشود انسان گذاشت (بهقدری که والامقام بودند). در این زمانه از این نوع نمیبینیم.
وی ادامه داد: یک شهیدی بود به نام شهید مسعود پتراگو که یک رزمنده همهجانبه بود. در محاصره عصای دست حاج محمد هادی بود. دلاوری بود برای خودش، کل جزیره را مدیریت میکرد. از سرکشی به مجروحها و سنگرها تا سرکشی به نقاط درگیری. این بشر درحین عملیات گونهاش باز شده بود و نمیتوانستیم ببندیم و با یک باند و چسب آن را نگه داشتیم. او با درد بیگانه بود! اگر ساعتها درباره این شهید و این شهدا صحبت کنم باز هم کم است.
عطر شهید
عباس پیرهادی آخرین راوی شب خاطره اول آبان ماه ۱۴۰۴ بود. او که آخرین مرتبه در ۲۵ سالگی عازم جبهه شده بود از عملیات کربلای ۵ که با فاصله ۱۵ روز پس از عملیات کربلای ۴ انجام شد، سخن گفت.
وی اصابت گلوله به پایش و سپس انتقال به اردوگاه عراق اشاره کرد و یادآور شد: در اردوگاه الرشید تعدادی سلول ۶، ۸ و ۱۲ متری بود که در هی یک از آنها از ۴۰ نفر بالاتر اسیر بود. به طوریکه برای هر نفر ۳۰سانت فضا وجود داشت که شب را در آن سلولها بخوابد. من سمت دیوار سلول بودم و کمی آنطرفتر یکی از اسرا که در عملیات پاهایش را از دست داده بود و بدنش عفونت کرده بود. دوستان در اردوگاه به او کمک میکردند ولی حجم حراجات تا حدی بود که بعد یک ماه به شهادت رسید. زمانی که فوت شد دیگر اسرا او را به انتهای سلولها بردند و دوستان برایش نماز خواندند. زمانیکه میخواستند پیکر را برای تدفین به عراقیها تحویل دهند خواستم نفسم را حبس کنم تا بوی عفونت باعث آزارم نشود که یکباره گویی یک نفر پس سرم زد و ناخواسته نفس کشیدم. بوی عطری در زمان بردن این شهید به مشامم رسید که هیچگاه بعد از آن چنین عطری را استشمام نکردم. حتی عراقیها میگفتند بوی چیست؟ و این در حالی بود که در استخبارات تمام لباسها را از تنمان در آورده بودند.

وی در پایان سخنانش گفت: با تمام ضربات و شکنجههایی که میشدیم وقتی دور هم مینشستیم گویا همه عروسی آمده بودند. حتی عراقیها میگفتند از شما حیرانیم که اینقدر عذاب میکشید اما شاد هستید.
پس از اقامه نماز مغرب و عشا، فیلم «مجنون» به کارگردانی مهدی شامحمدی اکران شد.
بیشتر بخوانید:
نظر شما